
بدن امیدوار به بدن
فؤاد قادری کارشناسی ارشد فلسفه ی غرب، دانشگاه شهید بهشتی
زیرا آن کسی که به شرایط بشر امید دارد شاید مجنون باشد
اما آن کسی که با اتفاقات و حوادث ناامید میشود بزدل است.»
البر كامو
چکیده: آیا امید آن پتک خانمان سوزی است که آرزو و در نتیجه درد را بیدار می سازد؟ شوپنهاور یا آن آلمان با کیهان تنیده ای است که با نه هنوز»ها و «امکانات عینی پوشیده در تاروپود هستی پیوند میخورد؟ ارنست بلوخ آیا امید به راستی از دل ریخت و روز ناامید کننده بر می خیزد و بنابراین هیچ ملتی به تمامی در ناامیدی فرو نمی رود؟ آیا شاید هم امید و ترس هم بسته آن چیزی باشد که انسانها را گرد هم یکه می سازد؟ (سپینوزا) میتوان گفت نه همه ی اینها و نه این که بگوییم هیچ کدامشان هر کدام هم زمان که دید انضمامی تری از واقعیت و از واقعیت امید به ما میدهند المانهای در کار [ مثبت یا منفی دیگری را از دید می اندازند. پژوهشهایی که روی مفهوم «امید» انجام می گیرد، بیشتر گرد سه پرسش می چرخند: ۱) امید چی است؟ (۲) امید چه نقشی در زیست امروز و فردا تاریخ و یا هستی دارد؟ (۳) در بنیاد، به چیزی می توان امید بست؟ در این پژوهش به هرسه، اما بیشتر به پرسشهای دوم و سوم می پردازیم. جستار پیش رو میخواهد گرد چهار تز پایه ای بچرخد. تز نخست: بیشتر گویشهای پیش نهاده از «امید» یک بی بست پیدا را دانسته یا ناگزیر از دید می اندازند، و آن هم «بدن» است. گزاره ی «به خودت امید داشته باش.» بیش و پیش از هر چیز به این معناست که «به بدن خودت امید داشته باش.»؛ دور میدانم هیچ سخنور هم آیشهای انگیزشی ای بتواند چیزی برای گفتن به شنونده هایی داشته باشد که قطع نخاع شده اند و یا ناتوانان مادرزادی اند که به دشواری می توانند حتا چنددم سرشان را بالا بگیرند. آدمی که قطع نخاع شده نمیتواند به چیزی – عجالتن در خودش امید ببندد. می تواند امیدوار باشد سخنران های انگیزشی با یک زیر دریایی بروند زیر دریا تا لاشه ی کشتی تایتانیک را ببینند و آنجا خودشان و زیر دریایی شان همه یک جا پودر شوند و بمیرند؟ اما نمیتواند امیدوار باشد یک روز مدال طلای دو المپیک را ببرد سپینوزا می نویسد: .... کسی که امیدوار
۱. در دفاع از فهم؛ سخنرانیهای آلبر کامو (۱۹۳۶-۱۹۵۸ برگردان محمد مهدی شجاعی، نشر چشمه، چاپ نه
2. Volk/people
3. Marx and Engels Collected Works, Karl Marx and Friedrich Engels, Jack Cohen and others, Lawrence and Wishart Electric Book, Vol. 3., 2010, p. 134.
۴. در همین هم می توان شک ورزید. آیا آدمی زاد، تناش درست یا نادرست، می تواند امید داشته باشد فردا باران ببارد؟ این یکی دیگر از چهار تر پایه ای جستار ماست که
یدان برمی گردیم
است و در وقوع امری تک دارد بنایه فرض شیای را تخیل میکند که وجود آن امر را در آینده نفی میکند ایتالیک ها از من است... نگارنده نگر به این گزاره، کسی که قطع نخاع شده بنابر دو دلیل نمی تواند امیدوار باشد که پاهای اش خنکای آب دریا را در یک کرانه حسنی کند یک نه تنها شک ندارد بل که مطمئن است نمیتواند خنکای آب دریا را حس کند؛ دو شیای هست که روی داد حس کردن خنکای آب دریا را نفی می کند: بدن ناتوان او. او نمی تواند چون بدناش نمی تواند؛ او نمی تواند امید داشته باشد چون که به بدن او امیدی نیست. سپینوزا از این که شی ای هست که رخ داد یک چیز را در آینده نقی می کند به این برآیند می رسد که شخص اندوهگین می شود («اندوهگین می شود، را ایتالیک کرده ایم چون که پیوند تنگاتنگی بین «امید» و «شادی اندوه» هست؛ این نیز یکی از ریزه هایی است که در این جستار به کوتاه به اش برخواهیم گشت... می توان خرده هایی گرفت به آن چه گفتیم. برای نمونه، شاید یک نفر بگوید که یک آدمی زاد قطع نخاع شده می تواند نتواند هیچ کاری بکند اما امیدوار باشد بمیرد چون که بدن اش میتواند بمیرد. چون آن که در پی نوشت چهارم هم اشاره اش رفت، یکی دیگر از نزهای پایه ای جستار ما در این باره است که [ تز دوم نمی توان به چیزهایی که از گردونه ی اراده ی ما بیرون اند امید بست. مرگ بدن یک انسان بیرون از اراده ی اوست، مگر این که آگاهانه خودش را بکشند با مرگ اش را به شکلی جلو بیاندازد که بدین گونه گزاره ی «امیدوارم بمیرم.» بی معنا می نماید و شاید به تر باشد آن را به گزاره ی «امیدوارم خودم را بکشم ، دگر ساخت قطع نخاع شده ها هم این اندک امید را هم ندارند. می توان خردههای بیشتری درآورد که در درازنای پژوهشمان درباره شان سخن خواهیم راند.
تا این جا روشن ساخته ایم که در جستار پیش رو دو آلمان بسیار بنیادین در پیوند با «امید» داریم: «بدن» و «اراده». اکنون، میرسیم به پاره ی دوم و، درواقع، بنیادی تر پژوهشمان به بدن بسته بودن امید چه پیوندی با پرسمانها سوداها و ایده آل های اجتماعی - سیاسی دارد؟ در آغاز، تز سوم جستارمان را به میان میکشیم امید تنها تا جایی وجود دارد که بدنی وجود دارد. به این نکته ی ساده اما شالوده ای توجه داشته باشیم که امید پیش از هر چیز امید به ،کسی ،چیزی ،پدیده ای و غیره است. اما تاکنون هیچ خرسی انقلاب نکرده ،یا در ترازی خرد، تاکنون هیچ درختی شعر نسروده. این که امیدوار باشیم یک خرس انقلاب کند هم آن قدر ناممکن است که امیدوار باشیم ۲+۲ بشود پنج. سامان ضروری و علی چیزهایی که بیرون از گردونه ی اراده اند وقعی به امیدهای ما نمی نهند (من نمیتوانم امیدوار باشم امشب در تهران زمین لرزه نیاید، بلکه تنها می توانم بخواهم یا ترجیح بدهم زمین ،نلرزد هم چون این انقلابیون انقلاب فرانسه نه به کسانی که سال ۱۷۸۸ از دنیا رفته بودند می توانستند امید ببندند، و نه به کسانی که ۱۷۹۰ به دنیا می آمدند. کسی هم دست کم تا به اینجا ندیده یا نشنیده فرشته ها بتوانند شورش کنند. کوتاه سخن: بدنی که وجود ندارد، به درد انقلاب نمی خورد. راست اش، به هیچ دردی نمی خورد. روشن است که بس وجود داشتن بدن پیشنیاز نیست؛ بدن پدربزرگام به سختی میتواند برود دوش بگیرد، چه برسد به این که رقصی چون آن میانه میدان آرزوی اش باشد. بدنی که شورش می کند، باید بتواند خوب بدود، زود از هوش نرود، و غیره. یکی از دلایلی که فرمانروایی های خودکامه ورزشکاران را به ویژه هدف قرار می دهند هم این است. [ نه تنها انقلاب بلکه] بدنی که وجود ندارد نمیداند آزادی چی است یا اخلاق کجای چندوچونهای زیستی می نشنید. بنابراین تازمانی که بدن وجود دارد میتوان به بدن] امید بست و از آن جا که بدن است که شورش میکند بدن است که استواری می ورزد، بدن است که فریاد میزند پای میکوبد میخندد نفس میکشد و غیره میتوان به شورش به ،استواری به ،فریاد به پای کوبی به خنده به
۱. اخلاق، باروخ سپینوزا، برگردان محسن جهانگیری مرکز نشر دانشگاهی چاپ یازدهم، ۱۳۹۹، ص ۲۰۵
۲. دوباره به یاد می آوریم که می باید شک ورزید در این باره که آیا میتوان به اموری امید بست که از گردونه ی اراده ما بیرون اند یا نه این که نوشته ام «امید به... چیزی، پدیده ای..... تنها برای آغازیدن پژوهش است و گرنه در درازنای جستار میخواهم به این برآیند برسم که تنها امیدی که می توان بس امید به «کسی است و نه بیشتر
آن هم زیر میزانها و ریختهای خودش که در جستار پیش رو به شان خواهیم پرداخت.
می توان این گزاره را این گونه هم گفت موجودی که بدن ندارد، نمی داند آزادی چی است.»
نفس کشیدن و غیره، امید بست. اکنون میتوانیم چرخشی بزنیم و با وارونه سازی گزاردی به میان آمده یعنی با دگر ساخت «ابتدا باید به بدن امید بست.» به «به بدنی که نیست، نمی توان [و نمیباید] امید بست.» به تز چهارم جستار برسیم؛ به آینده گان نمی توانیم امید ببندیم. نه چون شاید آزادی و دیگر آرمانهای سترگ را به هیچ میگیرند بلکه چون بدن .ندارند هر آنچه هست بدنهای اکنونی اند و، بر این بنیاد، هر آن امیدی که هست، امید اکنونی است. ۱
در آغاز بدن بود.
جودیت باتلر جستار خواندنی ای دارد با سرنام «ما مردم اندیشه هایی در باب آزادی تجمع بخواهیم این جستار را جمع ببندیم، میتوان آن را زیر دو گزاره از این جستار جمع بست (۱) آزادی تجمع میتواند پیش شرط خود سیاست باشد.» ۲ (۲) «امکان تحرک [ - بدن]... یکی از پیش شرط های به کار بستن... حقوق ماست از جمله خود حق تجمع ما در درازنای این جستار در کنار بسا گزاره های دیگر، با هردوی این گزاره ها سروکار داریم. اما اجازه دهید معکوس عمل کنیم و ابتدا از گزاردی دوم بیآغازیم چون که تمامیت این جستار گرد این گزاره می چرخد که در آغاز بدن است.
باتلر می نویسد: «مسئله این نیست که بدن را صرفن ابزاری برای مطرح کردن یک دعوی سیاسی قلمداد کنیم بلکه این هم هست که اجازه دهیم این بدن، یعنی کثرتی از بدنها پیش شرطی برای همه ی دعاوی سیاسی دیگر شود.» اما پرسش این است که آیا نقش یا کارکرد بدن به همین ختم می شود که پیش شرطی باشد برای تنها دعاوی سیاسی ما باتلر نمیگوید لزومن چون این است و از زاویه دید مسئله ی «بقا»ی بدن به این سو از موضوع می پردازد.
به قول آرنت برای این که بازیگر سیاست به وجود آینده باید امکانی برای پدیدار شدن در کار باشد. اما آنچه او تصورش را نمی کرد این است که این مکان پدیدار شدن برای مقتضیات همیشگی خود بدن باشد. بدنی که پدیدار می شود نه تنها خود را با کلام متناسب سازد، بلکه عملن نشان میدهد پیش شرط های بقایافتن و کارکردن و زندگی کردن چی است. زیرا بقا یقینن پیش شرط همه ی دعاوی دیگری است که مطرح می.کند. بقا پیش شرطی است برای سیاست، اما هدف آن نیست.»
. البته این گزاره بدین معنا نیست که امید آینده نگر نداریم. امید و آینده در هم تنیده اند. ما نه به خود آینده، بلکه به آینده گان نمی توانیم امید ببندیم. ۲ سرنام این پاره هم به منزله ی پیش گفت جستار ماست و هم به منزله ی آغاز گاه اش. مردم چیست؟ مجموعه مقالات با برگردان صالح نجفی و جواد گنجی، نشر ،بان، چاپ دوم، ۱۴۰۱،
۴. همان، ص ۱۰۰
۸۶
۵. ایتالیک ها از من است. این عبارت را ایتالیک کرده ایم چون که به دید می آید باتلر اینجا هوشمندانه دارد هم زمان بر دو مراد از واژه body تأکید می کند که در پاره های پسین این جستار دوباره گذرمان به اش خواهد افتاد. مراد نخست همان body در معنای «بدن» است و مراد دوم هم در معنای «توده» یا «مجموعه» یا درکل یک
مقوله ی جمعی
مردم چیست؟ مجموعه مقالات با برگردان صالح نجفی و جواد گنجی، نشر ،بان، چاپ دوم، ۴۰۱ . در وهله نخست مراد کلام «ما مردم» است که کل جستار گرد این کلام می چرخد.
همان، ص ۹۷.
این بسیار شبیه است به استدلال فيشته در نفی خودکشی دست کم از نظر فرمال فیشته در نظام آموزه ی اخلاق خود، بند بیستم از قسمت سوم بخش سوم مینویسد ... زندگی من شرطی ضروری برای آن است که من قانون - اخلاق را به اجرا درآورم و اما به من به طرزی مطلق فرمان داده شده که این قانون را به اجرا درآورم، و بنابراین، به من به طرزی مطلق فرمان داده شده که زندگی کنم...» افیشته این گونه، از رهگذر مبنا قرار دادن «وظیفه خودکشی را نفی می.کند برای هر دوی باتلر و فیشته بقای من ،و طبعن در هر دو مورد بیش از هر چیز بقای بدن من پیش شرط [اولی:] به کار بستن حقوق ام و [ دومی] به اجرا در آوردن قانون اخلاقی است باتلر اما در سپهر ملموس تر و قدم اول تری راه می رود: او واضحن از بدن و تنانگی حرف میزند و امکان تحرک را بنیان کاربست حقوق ما قرار میدهد اما در سخن او درباره ی تنانگی بیشتر روی امور اجتماعی یا سیاسی متمرکزیم. ما عجالتن این موضوع را به بخشهای بعدی و امیگذاریم و اینجا میخواهیم از بدن ایزوله، از صرف بدن تکین از بدن منفرد اگر بخواهیم ملموس ترش کنیم تازه به دنیا آمده حرف بزنیم. این بدن چی است؟
بدن می خورد، می خوابد می رود شورش میکند ساز میزند فریاد سر میدهد و غیره هیچ کس نمیتواند بگوید فلانی دارد میدود بدون این که تصور کند بدن فلانی دارد می.دود بدن پیش از آن که یک پدیده ی اجتماعی باشد که بسته به محیط اش تعینات اجتماعی دگرگونه ای به خودش بگیرد، یک بدن منفرد است که یک سری تعینات ذاتی دارد. امروزه غالبن علاقه دارند بگویند که بدن هم یک بر ساخت فرهنگی - اجتماعی است که در همه حال یک سری امور بیرونی یا درونی شده به آن تعین میبخشند برای نمونه، شاخه ی جامعه شناسی بدن اساسن از ساخت بدن حرف میزند جامعه شناسی بدن نشان دهنده ی اهمیت رابطه با دیگری در شکل دادن به بدن مندی است.» و این البته درست است؛ واضح است که بدن افراد قبیله ای در آمازون که پیوسته باید از دست یکسری مخاطرات سنگین در گریزند و فرار کنند، توانایی بالاتری در دویدن دارد و سریع تر می،دود اما مسئله اینجاست که اوی آمازونی سریعتر از من میدود و نه این که او بتواند بدود و من نتوانم: ما هردو در توانایی دویدن مشترک ایم و سریع تر دویدن او نه از بدن مندي ما بل که از کیفیات متفاوت بدن و بدن مندي ما حرف میزند. محیط میتواند کیفیت توانایی من را محدود ،کند، اما خود توانایی ام تنها . ا و اگرنه تنها، دست کم در وهله ی نخست ـ بنابر محدودیت خود بدنام محدود میشود ،مثلن ممکن است تصادف ،کنم هر دو پای ام بشکنند و مدت زمانی نتوانم حتا راه بروم، در حالی که محیط ام هم چون آن باقوت سرجای اش است در واقع بدن من نه ،ساخته بل که در به ترین حالت پرداخته می شود، و از قضا پیش شرط خود پرداختن بدن امکان تحرک خود بدن و وجود پیشینی بدن و توانایی های بدن اند. در نتیجه، بدن نه تنها پرداخته می شود، بلکه در وهلهی نخست خود بدن است که دارد به خودش می پردازد) برای نمونه وقتی وزنه میزنید خود بدن است که هم وزنه میزند و هم با وزنه زدن
دارد خودش را می پردازد.
―
این موضوع در مورد عواطف هم صدق میکند؛ هر عاطفه ای مادامی که یک بروز تنانه حالا ازره گذر چهره باشد یا از رهگذر به دیوار ملت کوبیدن، و غیره نیابد. درک نمی پذیرد. تری ایگلتون به درستی میگوید که هر کنش و اکتیویتی ای اگر که جسم من را درگیر خودش نسازد، اساسن من را درگیر خودش نمی سازد. او در کتاب اش، ماتریالیزم، می نویسد:
نظام آموزه ی اخلاق بر اساس اصول آموزهی دانش یوهان گوتلیب فیشته، برگردان سید مسعود حسینی، نشر مرکز، ۱۳۹۶، ص ۳۷۳.
۲. جامعه شناسی بدن، داوید لو برتون برگردان ناصر فکوهی، نشر ثالث چاپ هفتم، ۱۴۰۱، ص ۹۶.
در نظر وینگنشتاین، اگر همه ی آدمها همیشه عواطف و احساسات خود را پنهان می کردند. ما نمی توانستیم نام این عواطف را بیاموزیم. اگر هیچ کس تاکنون عواطف خود را بروز نداده بود اگر فقط قم بود، ولی رفتار غمناک نه حرف زدن از عاطفه ی انسانی هرگز پانمی گرفت نسبتی ضروری هست بین آنچه احساس میکنیم و بروز و ظهور فیزیکی آن.»
عواطف البته پیوسته یک بار سوبژکتیو دارند ،خشم ترس ،ناراحتی عصبانیت و غیره میتوانند پدیده هایی حتا کاملن روانی و چه بسا فارغ از کانسپت «آگاهی» باشند. ما به کانپست «آگاهی برخواهیم گشت اما عجالتن اجازه دهید به تفاوت «ترس» و «امید» در رؤیا بپردازیم. اگر کسی بخوابد و در خواب ،بترسد با ابزارهای متفاوت میتوانیم تشخیص دهیم که فلانی در خواب ،ترسیده، حتا اگر که هیچ علامتی از ترس هم از خود بروز نداده باشد. اما درباره ی «امید» چون این نیست. چندان منطقی به دید نمی آید که وقتی فؤاد خوابیده، بگوییم او در این لحظه که خوابیده امیدوار است. جدای از این ابژه ی عاطفه ای همچون ترس میتواند امری کاملن روانی باشد؛ برای نمونه، من میتوانم از دست یک موجود ناشناخته در رؤیاهای ام بترسم اما این قضیه در مورد «امید» فرق دارد اگر ده میلیارد پول به شما بدهند آن عاطفه ای که درتان به غلیان می آید و به واسطه اش احساس میکنید میتوانید خیلی کارها انجام دهید نه «امید»، بلکه یک نوع سرخوشی است و آنچه در این بین عرف عام میتواند «امید» بگویدش، خود پول عینی و خود امکان کارهایی است که میتوان هیلن با آن پول انجام داد. هم چون این آگاهی داشتن بر این که شما ده میلیارد پول دارید شاید به شما نیرو و ـ اگر عجالتن سخت نگیریم - امید ببخشد، اما در واقعیت امر میدانیم که آنچه امیدوار کننده است نه آگاهی بر پول داشتن، بلکه امکان استفاده، امکان بهره بری یا در یک کلام، امکان آکت کردن و فعالیت با آن پول است. پس امید یک کانسپت سوبژکتیو نیست بلکه پیش از هر چیز با ابژکتیویته گره خورده پیش از پرداختن بیشتر به کانسپت «آگاهی»، اجازه دهید موضوع امکان تحرک بدن را بیشتر واکاویم.
کریستی زیادی امیدوار است.
دیده باشد
هم
بیایید نگاه دقیق تری به ابژکتیویتهی کانسپت امید بیاندازیم خیلی هامان فیلم پای چپ من با بازی بی همتای دنیل دی لوئیس، را دیده ایم. کریستی (با بازی دی (لوئیس فلج مادرزادی است که فقط بر پای چپاش کنترل دارد. او البته فرد با هوشی است که بی این که تعالیم خاصی ریاضیات را خوب بلد است هم نویسنده مشهوری میشود و هم نقاشیهای چشمگیری با پای چپ اش می کشد. در میانه ی داستان، دل به دکتری به اسم آیلین میبندد که این دل بستن - چون آن که انتظارش هم می رود به شکست سر می انجامد. اما چرا؟ دلایل متعددی می شود آورد، اما بخواهیم کلیشه ای فکر کنیم و از قضا سروکار ما اینجا با همین کلیشه است . به دلیل فلج بودن کریستی. در جایی از فیلم مادر کریستی که به خوبی از سازوکار قضایا آگاه است به پدر کریستی میگوید که چیزی در صدای کریستی، پس از آشنایی اش با آیلین او [یعنی مادر] را اذیت میکند چون که زیادی امید در صدای کریستی هست و چند دقیقه قبل تر ،مادر، که پیشاپیش شکست این امید را پیش بینی کرده غیر مستقیم آن را به یک بدن شکسته» ربط داده مسئله فقط دردسرهایی نیست که یک فرد فلج با آنها سروکله
ایتالیک ها از من است.
۲. ماتریالیسم، تری ایگلتون، برگردان رحمان بوذری نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۹۷، ص ۳۸.
3. My Left Foot
می زند، یا مسئله فقط این نیست که چهره ی کریستی شاید چندان خوش آیند نباشد، بلکه پیش از هر چیز مسئله این است که «یک بدن شکسته» از خیلی از امکانات عینی محروم است و نمی تواند اکنی انجام دهد و در نتیجه محکوم است به سرشکستگی و ناامیدی.
بر خلاف نگاه اثر کیو مادر کریستی نگاه سوبژکتیو عرف و عامیانه ی پدر کریستی از این حرف میزند که عشق و امید نورسیده ی کریستی باعث شده حال بچه شان خیلی به تر شود. ما نمیخواهیم وارد سپهر زیست شناختی- روان شناختی اموری شویم که حدی از سرخوشی یا شورونیرو را در ما می سازند که گاه «امید» میگوییم اش. کسی که عاشق میشود و در نتیجه ی عشق اش چندبرابر امیدوارانه پیش از پیش از خودش و بدناش کار می کشد، می تواند فردا تصادف ،کند قطع نخاع شود و دیگر هیچ امیدی به آینده نمیتواند داشته باشد حتا اگر که معشوقه اش آنقدر فداکار باشد که رهای اش نکند ،پس امید ابژکتیو است. «ابژکتیو» نه به این معنا که عینیتی دارد همچون عینیت یک صندلی، بلکه به این معنا که «امید» بیش و پیش از هر چیز با یک موضوع ابژکتیو سروکار دارد و اگر آن موضوع ابژکتیو از بین برود، امید هم از بین می رود. آن موضوع ابژکتیو هم بدن است. امیدوار بودن چندان در بند سوبژکتیویته نیست. در واقع این امید نیست که به بدن نیرو می بخشد بلکه بدن است که به امید نیرو می بخشد، و بدن تنها در چهارچوب توانایی های اش میتواند امید ببخشد. کسانی که محلول اند شاید در تورنمتهای ورزشی بتوانند مدال ببرند، اما تنها در تورمنتهایی که امید میرود بتوانند کاری کنند کسی که روی ویلچر فوتبال بازی میکند در برابر سریعترین دونده ی زمین هیچ امیدی برای برد مسابقه ی دو ندارد، اما دومی می تواند امیدوار باشد با تمرین کردن روی ویلچر برابر کسانی که محلول اند بازی کند. کریستی می توانست پس از امید نورسیده اش نقاشیها بکشد، اما این تنها به این دلیل امکان داشت که پای چپاش کار می کرد؛ اگرنه، همان امید هم از بین می رفت. خواننده این جا به درستی میتواند اعتراض کند که این لزومن ربطی به امید ندارد و این که ،کریستی به فرض مثال، نمی تواند روی زانوهای اش به آیلین درخواست ازدواج بدهد نه فقط عامل ناامیدی بل که عامل ناراحتیاش هم هست و در نتیجه اعتراض کند که نسبت ابژکتیو ویژه ای بین امید و بدن نیست. ما پیش تر اشاره ای به تفاوت عواطف سوبژکتیو و ابژکتیویته ی امید کردیم. اما اجازه دهید دوتا گزاره
را به میان بکشیم
(1) من با پای فلجام راحت ام
من به پای فلج ام امید میبندم.
هرکسی که گزاره ی اول را بشنود احتمالن لبخندی میزند و راحت بودن شخص را به یک المان سوبژکتیو برگرداند و از این بگوید که طرف چه مایندست قوی ای دارد که هیچ حس ناراحتی ای با پای فلج اش ندارد اما برخورد کامن سنس با گزاره دوم احتمالن پیچیده تر است. آدم با شنیدن گزاره دوم بی درنگ از خودش می پرسد: شخص مقابل دقیقن به چه چیزی در پای فلج اش که حرکت و، در نتیجه، کار نمی کند امید می بندد؟ اینجا دیگر بحث سوبژکتیویته نیست، بلکه اول از همه داریم از ابژکتیویته و پیوند یک ماهیت ابژکتیو با کانسپتی حرف می زنیم که از دل خود همان انضمامیت بر می آید. پس بی جهت نیست این که در ماریا ستوارت شیلر وقتی که کندی به پاتولت می گوید که حتا یک آینه نما هم در زندان برای ماریا نگذاشته اند. پائولت جواب میدهد که
مادامی که او بتواند سیمای متکبر خویش را ببیند،
. از قضا خود کریستی هم به شکلی استعاری به این موضوع اشاره می کند. او که شیفته ی هملت شیکسپیر شده وقتی آیلین از او دربارهی کاراکتر هملت می پرسد، پاسخ
می دهد که یک افلیج نمیتواند کاری بکند (He can't act
دست برنمی دارد از امیدواری - امیدواری و توطئه چینی.»
پاسخ پاتولت بسیار هوشمندانه است. او نه از تکبر ایک کیفیت سوبژکتیوا، بل که از یک سیمای متکبر ایک نمود ابژکتیو) حرف میزند. هم چون این مهم ترین و اول عامل اکت داشتن (توطئه چینی) را نه در یک انگیزش درونی، بل که در برخورد با سیما، در برخورد با تنالگی
چهره، می بیند.
آن چه مارکس شاید نگفت.
اما چرا آن موضوع ابژکتیوی که «امید» با آن سروکله میزند «بدن است؟ چرا، برای نمونه، طبیعت نیست؟ چرا فلان سنگ یا فلان جانور نیست؟ یا اصلن چرا دست کم در وهله ی اول «آگاهی» این بدن نیست؟ بدیهی است که به غیر از انسان بسیاری موجودات دیگر هم داریم که امکان تحرک دارند؛ جانوران هم میتوانند حرکت کنند با موضوعاتی کار نداریم که امکان حرکت شان در خودشان نیست و باید نیرویی از بیرون آنها را به حرکت وادارد بر این اساس خواننده ممکن است در مسئله ی «امید» تقدم را به اموری به غیر از امکان تحرک یا جسمانیت بدهد و پیوند بین «امید» و «انسان» را پیش از هر چیز به برای ،نمونه «اراده» یا «آگاهی انسان گره بزند. اعتراض درخور توجهی هم هست. هرچند که یکی از پیش فرض های این جستار این است که جانوران اراده و آگاهی ندارند، اما این که امید را به مقولاتی همچون «آگاهی»، «اراده»، «زبان»، و غیره پیوند بزنیم چندان هم بیجا نیست ویتگنشتاین به درستی میگفت جانوران هم میتوانند خشمگین شوند یا بترسند، اما آنها نمی توانند امیدوار باشند؛ از نظر ،او دلیل اش این است که جانوران زبان و در نتیجه درکی از زمان مندی و زمان مندی کانسپت «امید» ندارند. این البته به جاست، به ویژه که درک داشتن از زمانمندی و اساسن بهره بری از زبان مستلزم آگاهی است. اما اجازه دهید دقیق تر این مسئله را بکاویم من میتوانم آگاهیای از کانسپت یا بنابر تجربه ی زیسته ام کیفیات عینی برنده شدن در مسابقه ی فردا» داشته باشم اما این که امیدی به برنده شدن در مسابقه ی فردا داشته باشم، پیش از هر چیز نه مستلزم آگاهی من از فردا و برنده شدن در مسابقه ی فردا، بل که مستلزم این است که بدن من در زمان امکان دوام و تحرک داشته باشد. در وهله نخست آگاهی من از کانسپت «فردا» نیست که من را امیدوار می سازد بل که من امیدوارم چون احتمال می دهم فردا هم چون آن زندهام، بدنام هم چون آن به خوبی کار می کند و می توانم آن قدری خوب بدوم که برنده شوم یک فرد معلول هم میتواند حرف بزند و مفاهیم زمانی را تعریف و تصور کند، اما مادامی که بدناش کار نمی کند، احتمالن یک گوشه بنشیند و بیشتر به خودکشی فکر کند تا به برنده شدن در دومیدانی هفته ی بعد.
این که حیوانات هم جسمانیت و حتا در اندیشه ی بعضیها تنانگی دارند اما امید ندارند چون که آگاهی ندارند، می تواند این تصور را بسازد که در حرف زدن از موضوع «امید» «آگاهی» مهمتر از «تنانگی» است. تصور قابل تأملی هم هست. اما بگذارید از تفاوت بین سنگی که می تواند اراده بکند با انسانی که میتواند اراده بکند بپرسیم؟ آیا همچون سنگی میتواند انقلاب کند چون آن که انسان می تواند انقلاب کند؟ البته، سنگی که اراده دارد، می تواند به اراده غلت بخورد، خودش را جلو عقب بکند، و غیره (که از قضا همین ها را هم فرم مادی اش به آن
1. Maria Stuart, Friedrich Schiller, trans. by Flora Kimmich, Open Book Publishers, 2020, p. 8.
۲. «آگاهی» به دو معنا. معنای اول وقتی که برای نمونه میگوییم «من آگاهی دارم بر این که دارم راه می روم دومی ،اما یک آگاهی کلان محور تر است، هم چون وقتی که می گوییم من آگاهی دارم بر این که آزادی اجتماعی یعنی چه.»
. یکی از پیش فرض های این جستار این است که موجودی که «آگاهی دارد «اراده» هم دارد به این خاطر از موضوع «آگاهی یک راست پریدیم روی مسئله ی «اراده».
بخشیده، اما نمی تواند مثلن فریاد بزند و شعار سردهد. ایک سنگ نمیتواند وقتی سرکوب گرها به سمت اش یورش می برند، در رود و خودش را برهاند. خواننده ممکن است بگوید سنگ چون پا ندارد نمیتواند ،بدود و بله منظور ما دقیقن همین اولویت آناتومی است. سنگ اگر پا داشت دیگر نه سنگ بلکه یک شبه حیوان یا شبه انسان میشد و در سلسله مراتب «امید» یک رتبه بالاتر می رفت. این خیلی مهم است. سلسله مراتبی که ازش حرف میزنیم، به مان یاری می رساند که بفهمیم میزان سنجش این سلسله مراتب بدن و فرم آناتومیک جسمانیت یک موجود زنده است. برای نمونه، حتا اگر که از انسان هم حرف نزنیم، تصور می کنیم هردوی شیر و لاک پشت «آگاهی» و «اراده»ی مشابه و یک اندازه دارند. اگر از خودمان بپرسیم کدام یک از این دو موجود بیشتر در خیابان روبه روی سرکوب گرها به درد جمعیت انقلابی می خورد و به کدام یک از این دو میتوانیم امید بیشتری ببندیم منطقن میگوییم .شیر بدیهی است چرا شیر تندتر می،دود قدرت جسمانی بالاتری دارد،
هیکل گنده تری دارد، و غیره. می بینیم که تمام دلایلی که برای کارآیی و، در نتیجه، امیدبندی می آوریم، بیش و پیش از هرچیز به تنانگی و کیفیات تنانه ی موجودات بر میگردد تا به آگاهی یا اراده شان آگاهی بی گمان شرط «امید» است در تعریف یا دانست مفهومی آن، اما پیش شرط «امید» عینی و انضمامی است تا مفهومی – یعنی «تنانگی». همین نمونه را می توانیم در قیاس بین یک موجود غیرانسان با یک انسان
ببینیم.
و
می خواهیم از زاویه ی دیگری به مسئله بنگریم که باز نشان میدهد «امید» با «تنانگی» پیوند می خورد بیش از آن که مستلزم «آگاهی» باشد. هم چون این، در همین حین میکوشیم این مسئله را باز کنیم که نه تنها تنها موجوداتی میتوانند از امید حرف بزنند که اراده دارند، بلکه به اموری که بیرون از گردونه ی ما هستند هم نمی توان امید بست. چون آن که در چکیده ی آغازین جستار هم گفتیم، «امید» اساسن با اموری سروکار دارد که درشان شک داریم و بهشان مطمئن نیستیم. من اگر مطمئن باشم ده دقیقه ی دیگر لپ تاپ ام می سوزد، بی معناست این که امیدوار باشم لپ تاپ ام ده دقیقه ی دیگر نسوزد از قضا بیش از هر چیز به این خاطر که برای اش نمیتوانم کاری بکنم اما اگر مطمئن نباشم و بدانم که می توانم کاری برای اش بکنم میتوانم امیدوار باشم .نسوزد و اینجا خیلی مهم است اگر مطمئن نباشم لپ تاپ ام می سوزد، می توانم امیدوار باشم نسوزد. این امیدوار بودن به چه صورت است؟ بدیهی است دو حالت دارد یا بی این که کاری کنم میتوانم امیدوار باشم لپ تاپ ام نسوزد، یا خودم (یا شخصی (دیگر پامیشوم اقدامی میکنم که لپ تاپ ام نسوزد و امیدوارم این اقدامام جواب بدهد اما آیا در حالت نخست واقعن می شود از امیدواری سخن گفت؟ لپ تاپ ام - مادامی که من تعمیر کار دخالت نکنم اگر شوربختانه تمام لوازم سوختن اش مهیا باشند، فارغ از امیدواری یا ناامیدی من قطعن می.سوزد اگر هم نه فارغ از امیدواری یا ناامیدواری من قطعن نمی سوزد پس، در این حالت، دقیقن چون من دست برد و دخالتی ندارم و همه چیز بیرون از اراده ی من از رهگذر لوازم لحظه ای قطعی اش پیش میرود نمی توانم از امید هم حرفی بزنم. اما اگر من خودم دست به کار شوم و در سامان امور تغییر ایجاد کنم میتوانم امیدوار باشم دست بردم به نتیجه برسد و لپ تاپ ام نسوزد. این نکته به ویژه از این نظر حائزاهمیت است که «آگاهی» یا «اراده» هر چه قدر هم قوی باشند و ضروری مادامی که من پانشوم، ابزارهای تعمیر
. البته، سنگها میتوانند در دنیای خودشان انقلاب کنند و آن را یک انقلاب سنگی بنامند اما این موضوع ما نیست؛ آنجا دیگر نه بحث امید انسانی، بل که بحث یک امید سنگی است.
۲. یادمان نرود که ما از همان ابتدا گفتیم مسئله ی آکتینگ کارکرد، کارآیی و غیره، چه اندازه در این مسئله اهمیت دارد. خواننده این جا ممکن است این پرسش را پیش بکشد که اگر در وهله ی اول آگاهی نیست که به امید تعین میبخشد و اولویت با تئانگی سالم است، پس حیوانی که حرکت می کند اما آگاهی ندارد سرتر است از انسانی که آگاهی دارد اما حرکت نمی کند. پرسش به جایی هم هست. هر چند که ما گفتیم به حیوانات نمی شود به صرف حرکت داشتن شان امید بست اما این درست است که بنابر گفته های ما به انسانی که نمیتواند هیچ حرکتی داشته باشد به همان اندازه نمیتوان امید بست د که به یک جانوری که می تواند حرکت کند اما نه درکی از امید دارد و نه در چهارچوب تشریح ما از «امید» می گنجد نتایج غیرانسانی این روی کرد را به خود خواننده وامی گذاریم.
را در دست نگیرم و پای لپ تاپ تنشینم، هیچ امیدی نمی توانم به سوختن لپتاپ ام داشته باشم. این در هر کاری صادق است. اگر من اینجا ساکن و ثابت نشسته ام و امید دارم به این که یکی از کتابهای توی قفسه کتاب ام را بردارم، اساسن نه به این خاطر که می دانم می توانم بروم کتاب ام را بردارم بل که به این خاطر است که میتوانم بروم کتاب ام را بردارم «آگاهی» به خودی خود نمی تواند تغییری در سیرامور بسازد، بل که پیش شرط هرگونه ایجاد تغییری ،و در نتیجه پیش شرط هر گونه امیدی بدن است و توانایی های بدن.
در مثال لپ تاپ سوخته ای که زدیم از این حرف زدیم که اگر لوازم سوختن لپ تاپ ام مهیا باشند لپ تاپ ام قطعن و به ضرورت می سوزد. جای شک و تردیدی درش نیست و بنابراین نمیتوان امیدوار بود نسوزد این درباره ی هر پدیده ای که اراده ندارد یا بیرون از اراده ی انسانی است صدق میکند. گزاره ی امیدوارم فردا ماه به زمین برخورد بی معناست نه چون اساسن از نظر علمی هیچ وقت فردا ماه به زمین برنمی خورد، بل که چون اساسن اگر بخواهد بر بخورد هم در نتیجه ی یک سامان ،علی به ضرورت و خارج از اراده به زمین برمی خـ د. در نتیجه، امیدواری يا نااميدي من بلا موضوع است؛ اگر تمام علل و شرایط برخورد ماه به زمین مهیا باشند، ماه به ضرورت و قطعن به زمین بر می خورد. چون آن که در ابتدای چکیده هم گفتیم من قوی اش میتوانم بگویم دلام میخواهد فردا ماه به زمین نخورد. اما مادامی که از «امید» حرف بزنیم، از قضا پیش از هر چیز باید «دلبخواهی بودن» را کنار گذاشت. هم چون این است هر رخداد دیگری. بر این اساس، بنابر چیزهایی که تابه این جا گفته ایم، می توان سه نتیجه ی مهم گرفت:
(۱) تنها موجوداتی میتوانند امید داشته باشند که یک بدن دارند؛ دو آگاهی و در نتیجه، اراده دارند.
(۲) تنها به موجوداتی میتوان امید بست که یک بدن دارند؛ دو آگاهی و در نتیجه، اراده دارند. (۳) بنابر دو گزاره ی ،پیشین تنها انسان میتواند به انسان امید ببندد.
تا این جا بیشتر روی «آگاهی» ایزوله تمرکز داشته ایم. بیایید وارد سپهر «آگاهی» به معنای کلان تر شویم هم چون وقتی که می گوییم «آگاهی طبقاتی» یا «آگاهی سیاسی» یا «آگاهی اجتماعی و غیره کارل مارکس در یکی از نامه های اش به آرنولد روگه می نویسد «از حال وزمانه ی
600
کنونی ناامید نیستم از آن رو که دقیقن این ریخت و روز ناامید کننده است که تمام من را لبریز از امید میسازد.» مارکس هم، از یک طرف راست میگوید و هم از طرف دیگر واقعیت اش یک سری چیزها را ناگفته میگذارد راست میگوید چون که در همین نامه که آلمانیها را کسانی میداند که تمام امیال و والاترین اندیشه هایشان تنها متوجه یک زیست و هستی صرف اولیه است می گوید که از ناکارآمدی اربابان و بی تفاوتی چاکران و تبعههایی حرف نمیزنم که هر چیز را به خواست و امان خدا واگذاشته اند هر چند که این دو دسته بسنده اند تا دست در دست یک دیگر فاجعه رقم بزنند. [بل که می خواهم نگاه و پروایات را به این واقعیت بکشانم که دشمنان فیلیستینیزم، یعنی، کوتاه سخن،
کشند»
تمام انسانهایی که می اندیشند و رنج می کشند.»؟ تا همین جا کافی است. امید مارکس به تمام انسانهایی است که «میاندیشند و رنج می کند و نه به انسانهایی که تنها در اندیشه ی این اند که بخورند و نمیرند و به این خاطر هم میتواند از بسی امید در نومیدی بگوید؛ به معنایی دقیق تر، امید مارکس به آن آگاهی با خرد سیاسی ای است که یک «ملت را توانا می سازد به این که تمام گرامی ترین خواسته های اش را برآورده کند.
و به همین خاطر هم مینویسد «هیچ ملتی در ناامیدی فرو نمی رود.»
1. Marx and Engels Collected Works, Karl Marx and Friedrich Engels, Jack Cohen and others, Lawrence and Wishart Electric Book, Vol. 3., 2010, p. 141.
2. Ibid., 141.
3. Ibid., 134.
اما آیا اندیشیدن و رنج کشیدن به تنهایی کافی اند؟ آنچه تا اینجا گفته ایم را حال درون سپهر کلانتری می آوریم: جامعه ای را فرض میگیریم که تمام اعضای اش آگاهی اجتماعی-سیاسی-فرهنگی پخته ای دارند اما، از بخت بد، همه ی آن اعضاء فلج اند. آیا این جامعه می تواند امیدی به تحقق ایده آل های فردی و غیر فردی اش داشته باشد؟ خیر. حالا برعکس اش جامعه ای که تمام اعضای اش سالماند و تن درست، اما هیچ آگاهی اجتماعی-سیاسی-فرهنگی ای ندارد؛ آیا این جامعه میتواند امیدی به تحقق آرمانهای اش ببندد؟ بله حتا اگر که تصوری هم از آن آرمانها نداشته باشد. ما می خواهیم «امید» را از هرگونه پیش شرطی به غیر از خود بدن و امکان تحرک اش رها سازیم درست است، آگاهی سیاسی میتواند تحرک بدن را قوی تر سازد میتواند به آن نیرو ،ببخشد میتواند به زوایای حرکت بدن جهت بدهد و غیره، اما خود بدن، همین بدن تکین و گوشت و خونی، مستقل از هرگونه تعین و شرطی سرچشمه ی امید است بنابراین این که به آگاهی سیاسی انسانها در یک جامعه امیدوار باشیم، منطقی است، اما به خطا می رویم اگر تنها به انسانهایی امید ببندیم که آگاهی سیاسی دارند. از این گذشته، نه تنها انسانهای اندیشمند، رنج کش یا آگاه، بلکه خود اندیشیدن، رنج کشیدن آگاهی و غیره به خودی خود نمی توانند دلیل یا سرچشمه ی امید باشند. بسا کسان که دقیقن به واسطهی آگاهیشان در دام ناامیدی افتاده اند و خب ما میخواهیم «امید» را از دست همین دلبخواهیها نجات دهیم جوری که تحت تأثیر زاویه دید سوبژکتیو انسانها نباشد. آگاهی میتواند سرچشمه ی ناامیدی باشد و برای نجات امید، باید آنرا به مقوله ی قوی تری ببندیم که مستقل از سوبژکتیویته ی آگاهی است.
آنتونیو گرامشی بسیار هوشمندانه عمل میکند وقتی پس از بدبینی عقل یا آگاهی از خوش بینی اراده حرف میزند. مفسران غالبن عادت دارند این شعار گرامشی را این طوری تفسیر کنند که آگاهی باید یک اراده ی کنش محور را تنظیم کند و امتیاز را به آگاهی میدهند. اما این شعار را می توان و شاید درست تر باشد که بر عکس تفسیر کنیم نه تنها آگاهی به تنهایی کافی نیست اراده پیشاپیش آگاهی ایستاده. او «حقیقت» صرف را ناکافی میدانست و باور داشت که «حقیقت» باید با کنش و فعالیت توده ای گره بخورد و این صدالبته چیزی نیست که مارکس مخالف اش بایستد و ما در بخشهای پیشتر گفتیم که هر گونه اکت، فعالیت یا یا کنش فردی توده ای هرگونه دعوی فردی-توده ای، پیشاپیش مستلزم بدن و امکان تحرک بدن است. شگفت آور است که گرامشی وقتی در زندان بوده از این مسئله حرف میزند. این درست است که او از کودکی با بیماری جسمی دست و پنجه نرم می کرده و بسیاری وقت ها با بحرانهای روانی هم به سر می برده، اما همین هم به او فهمانده که تن درستی چه قدر در حفظ روحیه امیدوارش اهمیت دارد هیچ اتفاقی نیست که در نامه های زندان اش بسیار از تن درستی جسمانی اش حتا بعضن بیش از درستی روانی اش حرف میزند از این که چه اندازه جان سخت است چه چیزهایی می خورد، چه قدر می خوابد و خواب چه تأثیری روی روحیه اش دارد چه چیزهای مقوی ای از دست رساش بیرون است چه چیزهایی معده اش را آزار میدهد، و غیره. در یکی از نامه های اش به خواهرش ترزینا، دقیقن پس از خاطر جمع ساختن خواهرش از این که باورش به توان جسمانی و استقامت اش
ا۔ جمعیت خواننده به خوبی می داند که مارکسیست ها یا حنا مارکس بی گمان از نقش ،بدن حرکت اکتیویتی و غیره، هیچ غافل نبوده اند. تمرکز ما این جا روی مسئله ی «امید» است و این که از رهگذر آن چه مارکس و یا کسان دیگر به زبانی مشابه زبان مارکس دربارهی «امید» گفته اند به چیزهایی بپردازیم که گفته یا به اش توجه نشده.
۲ که در نتیجه میتوانیم به پیشرفت امور امیدوارتر باشیم تفاوت و نکته ی اصلی ما دقیقن در همین جاست ،بدن بدن ،مندی تنانگی به خودی سرچشمه ی امیدند و مادامی که بدن حرکت میکند میتوان امیدوار بود این که یک بدن آگاهی سیاسی پرورده ای یا عضلات پُروقوی ای داشته باشد تنها کیفیت این امیدواری را بالاتر می برد، نه این که خود این امیدواری را بسازد.
را بازیافته، مینویسد: «به همه چیز با خون سردی، طمأنینه و آرامش خیال می نگرم و با آن که تلاش میکنم خود را به دست توهماتی کودکانه نسپارم، یقین دارم که سرنوشت ام جان دادن تدریجی در کنج زندان نیست.»
اینک انسان
—
آلبر کامو در یکی از سخنرانی های مشهورش به سال ۱۹۴۶ از این می گوید که اگر آدمی نبود، جهان یأس انگیز می شد. او به درستی دست می گذارد روی نقش انسان در وجود کانسپت .امید هر چیزی که از گرده ی انسان و اراده ی این انسان بیرون باشد، نمی تواند چیزی هم دربارهی امید برای گفتن داشته باشد. بنابر چیزهایی که تا به این جا گفتیم و در ادامه روشن تر خواهد گشت انسان را اگر حذف کنیم، امید را هم حذف کرده ایم. او نیز ــ بسیار شبیه به گرامشی از بدبینی به دنیا و خوش بینی به انسان حرف میزند. منطقی هم هست: اگر انسان را حذف کنیم، چیزی به جز یک نظام شاید بی معنا یا در به ترین حالت، یک نـ ک نظام مکانیستی باقی نمیماند و جایی که مکانیک و ضرورت بر همه چیز حکم میراند تغییر دادن و نه لزومن تغییر کردن - چندان معنایی ندارد ،امید ،اما پیش و بیش از هر چیز، با دورنمایی از تغییر همراه است. اساسن امید وقتی معنا می یابد که ما داریم از تغییر حرف میزنیم. من می توانم به طور سلبی بگویم امیدوارم تا فردا تغییری نکنم و همین آدمی که هستم بمانم، اما خود این حرف یعنی احتمال تغییر را میدهم و در نتیجه، از امید به رخ داد چیزی حرف میزنم که احتمال بودونبودش هست. ما نمی توانیم به چیزی بیرون از اراده و کنش امیدوار باشیم چون که در یک نظام مکانیستی هرچیز بنابر یک سری علل یا لوازم تغییر میکند اما انسان تنها موجودی است که چون اراده دارد هم تغییر میکند و هم تغییر میدهد انسان تنها موجودی است که این مکانیزم زیستی را به هم میزند. اما کامو هم اشاره ای به تنانگی نمی کند و در ادامهی گفته آوردمان از «شوروشوق، رؤیاها و اجتماع» انسان سخن میراند. و پرسش ما این جاست که وقتی داریم از «انسان» میگوییم دقیقن مرادمان چی است؟ این راست است که انسان بسا شوروشوق دارد، بسا رؤیا میبافد و در بسا اجتماع هم میزید و میتواند بسا مسائل را دگرگون سازد، اما دوباره برگردیم به همان فرضیه ی یک جامعه ی همه عضو فلج و یا یک انسان معلول. چون این جامعه ای ـ اگر سخت نگیریم و نگوییم غیر ممکن - ممکن است شوروشوق داشته باشد،
و
هم
رؤیاها ببافد و اجتماع فهیمی هم شکل دهد، اما آیا می تواند امیدی داشته باشد؟ خیر، چون عملن نمی تواند هیچ چیزی را تغییر دهد. بیش از هر چیز مستلزم حرکت و جابه جایی است. ارنست بلوخ اولین جملهی کتاب مشهورش بنیان امید را با اینگونه می نویسد: من حرکت میکنم وقتی از «انسان» میگوییم پیش از هر چیز از بدن این انسان و امکان تحرک این انسان حرف میزنیم کانسپت «امید» بدون این بدن و بدون [امکان] تحرک اش بی معناست، حالا هر اندازه هم که میخواهد رؤیا داشته باشد و شوروشوق.
تا اینجا بیشتر از یک بدن ایزوله حرف زده ایم. هرچند بخش بزرگتر کارمان را تا همینجا انجام داده ایم. حال باید با بدن در کانتکست بزرگ تری سروکله بزنیم چون که نه فقط ،بدن بلکه اساسن امکان تحرک همیشه نسبی است یعنی همیشه در نسبت با چیزی است. من اگر دست ام را حرکت میدهم، در نسبتی با دنیای بیرون و حتا در نسبتی با دیگر اعضای بدنام حرکت اش میدهم. دوباره برمی گردیم به باتلر. او
می نویسد:
مراد ما این نیست که گرامشی لزومن بین مقوله ی «تنانگی» و «امید» رابطه ای می.دیده روی کردهای او در مقابله با ناامیدی متفاوت اند. مثلن، یک جا از این مینویسد که چون دچار توهم نیست و پندارهای نادرستی ندارد به ندرت ناامید می شود. اینجا واضحن | د را به چیزهایی پیوند میزند که ما میخواهیم بگوییم چندان پیوندی
ندارند.
«بدن صرفن یک هستی مجزا با مرزهایی تثبیت شده نیست، بلکه در عین حال مجموعه ای از رابطه ها با خوراک و سرپناه و امر جنسی و نمود و تحرک و شنیداری بودن و بصری بودن است.... یک بدن واقعن بدون بدنی دیگر وجود ندارد...»
ایده ی باتلر را باید در کانتکست خودش ،فهمید اما ایده اش به ایده ی ما گره خورده. بدیهی است که یک بدن نمیتواند خیلی از کارها را انجام دهد. برای نمونه بدن یک کودک نمیتواند دویست کیلو وزنه بزند اما بدن یک ورزشکار میتواند ساده ترین درس این مسئله این است که باشگاه برویم. این طنز یا آیرونی نیست؛ جدی است. پیش از دنباله ی اصلی بحث مان، اجازه دهید گریز کوتاهی بزنیم به یک سری از مسائل که اینجا نمیتوانیم به تفصیل بازشان کنیم و میتوانند موضوع پژوهشهای دیگری شوند یکی از دلایل دشمنی حکومتهای استبدادی با ورزش کاران همین است که ورزشکاران فیزیک پرورده ای دارند و این قضیه در بزنگاه های مختلف به وقتاش میتواند دردسر بسازد چون چون این شخصی کارهای بزرگتری به واسطه ی زوروتوانایی اش میتواند انجام دهد و در نتیجه میزان امیدواری به او بالاتر می رود. ورزشکاری که بدن فرهیخته ای دارد احتمالن در مقابله کردن با دسته ی سرکوب گرها توان استواری بیشتری داشته باشد تا یک فرد نحیف. این نوع حکومت ها هر کاری برای ناتوان گذاشتن تنانگی شهروندانشان - البته اگر در این نوع حکومت ها اصلن بشود از مقوله ی «شهروند» حرف زد می کنند و این یکی از دلایل علاقه ی آنها به فقر است مسئله فقط به سپهر سوبژکتیو این حرف رایج بر نمی گردد که فقر باعث می شود فقیر از یک آگاهی پخته باز بماند، بلکه مهم تر از آن، این هم هست که غالبن به یک فرد فقیر کمتر میتوان امید بست نگربه شرایط زیستی ای که بقای بدن او را به خطر انداخته اند و باز این یکی از دلایلی است که اعتصاب غذای زندانیان چندان هم به کام این حکومت ها بد نمی آید. هم چون این بر خلاف تفکر رایج شکنجه دادن زندانیان در وهله ی نخست به خاطر تنبیه زندانی نیست تنبیه شدن یک بار سوبژکتیو دارد چون که بسیار روی روان زندانی تأثیر میگذارد اما ابژه ی شکنجه و مسئله ی اصلی شکنجه گر خود بدن شخص شکنجه شده است. پای زندانی اگر بشکند بیش و پیش از هر چیز دو اتفاق رخ میدهد یک آزادی زندانی به موازات ناتوانی تنانهاش کاهش می یابد؛ دو. به موازات ناتوانی تنانه ی زندانی امکان تحرک اش و در نتیجه امکان امید زندانی و امیدبندی دیگر زندانیان به بدن او پایین می آید. در اینجا نمی توانیم به تک تک این موارد برسیم. بدیهی ترین نتیجه ای که ابتدا گرفتیم این بود که آدمی باید به ورزیده ساختن بدناش برسد.
نتیجه ی مهم تر دیگری که میتوان گرفت. بر می گردد به موضوعات یا فعالیت هایی که از حیطه ی توانایی یک نفر بیرون اند. آدم هر چه قدر هم که تنانگي ورزیده ای داشته باشد، برخی کارها به وضوح بیرون می ایستند از توانایی یک نفر برای نمونه، من میتوانم یک سنگ بیست کیلویی را بردارم، اما بعید است بتوانم به تنهایی چاق ترین آدم روی زمین را از روی زمین بلند کنم. اگر بخواهم سیصدکیلو سنگ بردارم، کامن سنسام پیش از هر چیز می رود سراغ این که این کار یک نفر نیست. وقتی خللی در انجام یک کار می افتد، انسان پیش از هرچیز به تواناهایی ناکافی خودش می،نگرد اما با این دنباله که اگر کار من نیست میتواند کار چند نفر باشد. اولین امید هر انسانی ابتدا یک انسان دیگر است. اگر یادمان باشد در بخشهای ابتدایی تر جستارمان گفتیم که بدن من گرچه با بدن یک آمازونی شاید کیفیات تنانه ی متفاوت داشته باشد، اما در خود دترمینانهای ذاتی تنانه مان یک جوریم همین تشابه مان همین تواناییهای یکسان و در نتیجه، امیدهای یک سازمان به یک دیگر است که ابتدا رشته های پیوند ما را باهم برای حمل کردن یک سنگ یا به سرانجام رساندن یک انقلاب گره می زند. هیچ شهروندی که به فکر انقلاب کردن ،باشد نمی آید بگوید میروم با خرسها انقلاب میکنم یا با چندتا تراکتور. البته این به این معنا نیست که من برای انقلاب کردن به تراکتور نیاز ندارم. مسخره است، اما ممکن است موقعیتی پیش بیاید که من به تراکتور نیاز بیابم. به سنگ نمی شود امید بست، اما برای انقلاب کردن قطعن به سنگ نیاز داریم و اگر دارم به سنگ توسل می جویم، نه چون به سنگ امید دارم، بل که چون به نشانه گیری خوب ام امید بسته ام. راستاش تیر قابلیت واکنش قوی تری نسبت به سنگ در برخورد با سرکوبگر دارد، اما واضح است که بدن ما به راحتی
نمی تواند تبر را آن گونه در دستهای اش بچرخاند که سنگ را این باز بر میگردد به محدودیت بدن و این محدودیت را البته میتوان برطرف ساخت با تمرین تیر پرتاب کردن و از قضا به موازات اش امید هم پرورش مییابد اما فرقی نمیکند همین که سنگ یا تبر از دست ما خارج شد، دیگر خوردن اش به نشانه به بسا عوامل بستگی دارد که از ید کنترل و اراده و در نتیجه، امید ما بیرون اند. ما در موضوع امیدواری و آرمانهای کلان اجتماعی سیاسی بیش از هر چیز به انقلاب توجه داریم چون معتقدیم مقوله ی انقلاب رادیکال ترین کنش و تحرک یک انسان و، در نتیجه، رادیکال ترین امید یک انسان است. از قضا انقلاب یعنی دگرگون ساختن و ما گفتیم انسان به واسطه ي اراده به تغییرش انسان است. انقلاب خطر انگیزترین کنش یک انسان و یک اجتماع انسانی است و از قضا اولین و بیشترین داشتهی در خطر یک انسان به هنگام اراده به تغییرش بدن اوست و تنانه گي او هیچ سرکوبگری به آگاهی سیاسی یا ارادهی فلان شخص شلیک نمی کند، بلکه گلوله پیش از هر چیز بدن او را نشانه می گیرد چون این بدن است که در عین حال که سرچشمه ی امید است به امید تغییر دادن هم آمده میانه ی معرکه. شگفت این که آنتونیو گرامشی میگفت جست و جوی خطر پیوسته وجود داشته چون جست و جوی امید پیوسته بوده یک پارکور ماجراجو اگر از یک میله ی ده متری می آید پایین، پیش از هر چیز به توانایی بدناش و نسبت درست بدناش با میله و لوازم دیگر فکر میکند، در غیر این صورت هیچ امیدی ندارد که از خطر جان سالم به در ببرد.
بنابراین، این موضوع به ویژه درباره ی پرسمانهای اجتماعی-سیاسی صدق می کند که درشان هیچ چیزی به واسطه ی یک فرد تکین پیش نمی رود. هیچ انسانی به تنهایی نمی تواند انقلاب کند در نتیجه هیچ انسانی به تنهایی نمی تواند امیدوار باشد انقلاب کند. پیوند بین توانستن و امیدواری بسیار اهمیت دارد. فرد می بیند که یک سری چیزها سرجای اش نیست، خیلی جاها از نظم فعلی می لنگد، نیاز به تغییر دادن هست چون هیچ چیز در زیست کلان انسانی به خودی خود تغییر نمی کند و غیره؛ بنابراین فرد میخواهد اوضاع را تغییر دهد و سامان نوینی به امور ببخشد. اما همچون سنگی که به تنهایی نمیتواند حمل کند به تنهایی هم نمیتواند برود داخل خیابان و اعتراض سردهد یک بدن به بدن دیگر نیاز دارد و این نیاز هم لزومن نشانه ی بدی نیست؛ اگر شما به دیگری نیاز دارید که باند زخمتان را خوب بپیچد اساسن به این معناست که شما آن قدر به توانایی آن شخص در باندپیچی واقف اید که امید دارید باندتان را خوب بپیچد. همه مان تجربه ی دو نفره راه رفتن در تاریکی را داریم. هر دو نفر در این اندیشه اند که اگر چیزی شود تنها نیستند و تنها نبودن بیگمان چیزی بیش از صرف کنار هم بودن دو تا بدن است: تنها نبودن بیش از هر چیز یعنی اگر من نتوانم فرار کنم بدن دیگری هست که من را با خودش ببرد، جلو آسیب دیدن ام را بگیرد یا دست کم خودش بتواند قرار کند. و غیره. «شجاعت» شاید یک بار روانی بطلبد، اما «شجاع بودن» بیش و پیش از هر چیز یک آکت تنانه است تا یک نمود صرف در، برای نمونه، کلام و بیان ادمن از روبه رو شدن با سرکوب گر نمی ترسم ، و غیره) با ایموشن های لحظه ای
وقتی سرکوبگر به معترض یورش می برد، تکان نخوردن معترض بیش از هر چیز یک فرم گیری تنانه است و یک آکت بدنی. چه بسا فردی که تکان نمی خورد، واقعن ترسیده هم ،باشد اما آنچه نتیجه را تعیین میکند این است بدن او در نهایت سر از کجا در می آورد. راست اش، کمتر کسی امیدوار به زندانی سیاسی ای است که خیلی شجاعت دارد اما در زندان است و کار خاصی از دست بدن اش بر نمی آید. البته آن زندانی می تواند خوب حرف بزند، اما همه مان میدانیم خوب حرف زدن کافی نیست. در نهایت، نتیجه را آن کسانی تعیین می کنند که بیرون اند، تن و جانشان را وسط معرکه گذاشته اند و بدنهایشان اگرچه در معرض هزاران خطر است و خود نیز چه بسا می ترسند، اما از جای خود تکان نمی خورند. ناظر بیرونی دقیقن به تکان نخوردن معترض میگوید شهامت و اگر از او بپرسند چرا به پیش برد یک آرمان، یک انقلاب یک زندگی این قدر امیدوار شده احتمالن پیش از هر چیز میگوید؛ چون انسانهایی را می بینم که وقتی به شان یورش می برند، از جای شان تکان
۱. به هر دو معنای «یک بدن دیگر» و «بدن یک دیگری».
نمی خورند. چه بسا افرادی که درون یک محیط گردهم می آیند تا اعتراض شان را سردهند. اصلن هم دیگر را نشناسند و هیچ اطلاعی هم از ایده تولوژی سیاسی یک دیگر نداشته باشند؛ یکی چپ است و یکی راست و غیره اما آنها به تغییر امیدوارند دقیقن چون میبینند این همه بدن کنار هم جمع شدهاند و حاضر نیستند تکان بخورند آنچه آنها را پیش از هر چیز گردهم آورده این است که یک جای کار می لنگد و هیچ کدام به تنهایی از پس حلاش بر نمی آیند آنها میدانند که نمیتوان امیدی به حل مسائل داشت مگر این که این بدنها، این توانایی های تنانه، فارغ از هرگونه یا هر سطح از آگاهی سیاسی ای گردهم بیایند به این خاطر هم نا امید بودن لزومن پیوند مستقیمی با عواملی همچون ترس یا آگاهی سیاسی ندارد. وقتی یک انسان را تا سرحد مرگ شکنجه میدهند و کوتاه نمی آید به او میتوان امید زیادی بست؛ میدانیم خیلی ها می گویند استواری او از باورهای اش از وظیفه شناسی اش از انسانیت اش و غیره بر می آید اما پرسشی که باید از خودمان بکنیم این است که چرا وقتی آن شخص می میرد، نمی گوییم آگاهی اش باورهای اش، و غیره، داوم نیاوردند، بلکه پیش از هر چیز می گوییم بدن اش دیگر طاقت مقاومت نداشت؟ باورها می توانند بسیار بزرگی بخش و امیدبخش باشند، اما آنچه در نهایت دوام امید را تضمین می کند، دوام بدنهاست. بدن شکنجه شده اگر بمیرد باورهای اش همچون آن در ذهن ما هم هست اما ما ناامید میشویم نه چون باورهای آن شخص با بدناش از بین رفتند، بل که ناامید میشویم خیلی ساده جون که بدن آن شخص از بین رفت. اگر از داخل یک ساختمان به جمعیت معترض داخل خیابانها بنگرید، احتمالن حدس می زنید که قطعن ترس و اضطراب هم درون افراد آن جمعیت هست . یا قطعن میدانید که همین افراد معترض متحد هم بسا اختلاف نظر یا اختلاف سطح آگاهی با یک دیگر دارند اما آنچه شما را امیدوار یا ناامید میسازد موفقیت یا عدم موفقیت تنانه ی بدن هایی است که در یک نقطه باهم در گیرند. بدنی بدن دیگر را میزند بدنی بدن دیگر را دستگیر میکند، بدنی بدن مجروح دیگر را بردوش می کشد و با خود میبرد و غیره امید دقیقن در زدوخورد همین بدنها می رود و می آید و مادامی که این بدنها وجود دارند، زنده اند، می خندند جنب وجوش دارند، می رقصند، پاپس نمی کشند، در شرایط رادیکال باهم در زدوخوردند، و غیره میتوان به هرگونه تغییری در زیست خرد و کلان فردی اجتماعی امید داشت.
آینده شاید، آیندگان نه
جسم.
یا در نگر داشتن آن چه در درازنای جستارمان گفتیم نتیجه گرفتن تز چهارمی که میخواستیم به اثبات برسانیم دلوار نیست. اما اجازه دهید اینجا هم با یک سری پرسش ذهنمان را قلقلک دهیم. پرسش نخست این که چرا به درست یا به خطا می توانیم به آیندگان امید ببندیم اما به درگذشته ها نه؟ فرق بین کسی که مرده با کسی که به دنیا نیامده چی است؟ راستاش هیچ فرقی بینشان نیست. این که آیندگان امکان بودن دارند اما در گذشته ها نه، هیچ چیز را تغییر نمیدهد. مسئله اینجاست که هیچ کدام وجود ندارند. از قضا، اگر بخواهیم دقیق تر بگوییم، بدنی که در گذشته و دیگر زنده نیست به معنایی وجود دارد اما وجودش دیگر شیگونه است؛ او دیگر جسد است و نه . اما کسی که هنوز به دنیا نیامده حتا این هم نیست چه گونه میشود امید به کسی بست که نه وجود دارد و نه بدن؟ من تنها میتوانم به آینده امیدوار باشم اما نه به یک آینده ی انتزاعی ایزوله امیدوار بودن به فردا تنها میتواند امیدوار بودن به رخ دادی در فردا ،باشد و اگر، بنابر تفسیر این جستار، تنها می توان به انسان امید بست تنها به فردایی میتوان امید بست که انسانی درش باشد و آن انسان بتواند کاری کند. اما ما گفتیم که بدن پیش شرط امید است. یعنی اگر میخواهیم امیدی ببندیم باید بدنی وجود داشته باشد. از آن جا که به بدنی که وجود ندارد نمی توان امید بست، تنها در صورتی میتوان به فردا امیدوار بود که در لحظه ی اکنونی انسانی وجود داشته باشد که با حضور تنانهاش و امکان تحرک اش سرچشمه ی امید به فردا باشد. من میتوانم امیدوار به فردا باشم چون امید دارم که بدن من تا فردا دوام می آورد و احتمالن آن طور که بایدوشاید عمل
می کند. این که فردا ممکن است یک انسانی از لامکان یک مو بیافتند روی زمین اثری در تحلیل ما ندارد؛ مسئله این جاست که الان آن انسان
وجود ندارد و در نتیجه، هیچ کس نمی تواند بگوید من الآن به فردا امیدوارم چون فردا آن انسان وجود دارد.
نتیجه گیری
امید ابژکتیو است. ما میتوانیم با چهره نشان دهیم که ناراحت ،ایم اما نمیتوانیم با چهره نشان دهیم که امیدواریم چون که امید اساسن با تحرک یک کلیت، با تحرک یک هیکل، با تحرک تمامیت یک موجود با تحرک یک بدن، گره خورده. من میتوانم بگویم امیدوارم مادامی که در تحرک ام در تکاپوی ام در کوش و جنبشام آگاهی من از سیر امور میتواند امیدم را جهت ببخشد چون آگاهی ام از سیر امور می تواند تحرک ام را جهت ببخشد مادامی که بدن هست و امکان تحرک امید هم هست و امکان شادی چون آن که پیشتر به کوتاه اشاره اش رفت، سپینوزا از این که شیای هست که رخ داد یک چیز را در آینده نفی میکند به این برآیند میرسد که شخص اندوهگین می شود. بنابر تفسیر ما در این جستار، اگر تنها به انسان و بدن انسان میتوان امید بست، پس مادامی که بدن و امکان تحرک اش هست، باید امیدوار بود، و مادامی که بدنام سالم است و در نتیجه آن شیای وجود ندارد که رخ داد فعالیت ام در آینده را نفی کند، می رسیم به این که مادامی که بدن هست میتوان شاد بود بنابر این ،تفسیر شادی و امیدواری با همدیگر پیوند دارند. از طرفی هم امیدواری کاری به ناامیدی سوبژکتیو من و امیدواری سوبژکتیو دیگری ندارد؛ مادامی که هر دوی من و دیگری بدن مندیم و امکان تحرک داریم امید ما به موازات بدنهایمان افزایش می یابد انقلاب و عدالت شاید به دست یک بدن به تحقق نرسند اما به دست میلیونها بدن چرا و گرچه بی گمان به غیر از حضور بدنها شروط دیگری هم برای تحقق آرمانهای کلان سیاسی اجتماعی ضرورت دارد اما ضرورت همه شان وابسته است به پیش ضرورت بدن و امکان تحرک بدن مادامی که این بدن هست امید به تحقق هر آن آرمان هست و این بدن باید بدنی باشد که در لحظه وجود دارد.
منابع
اخلاق باروخ سپینوزا، برگردان محسن جهانگیری، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ یازدهم، ۱۳۹۹
جامعه شناسی بدن، داوید لو برتون برگردان ناصر فکوهی نشر ثالث، چاپ هفتم، ۱۴۰۱.
در دفاع از فهم؛ سخنرانیهای آلبر کامو (۱۹۳۶ - ۱۹۵۸) برگردان محمد مهدی شجاعی نشر چشمه، چاپ نخست، ۱۴۰۱.
ماتریالیسم، تری ایگلتون برگردان رحمان بوذری نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۹۷
مردم چیست؟ مجموعه مقالات با برگردان صالح نجفی و جواد ،گنجی، نشر بان، چاپ دوم، ۱۴۰۱.
نامه های زندان (۱۹۲۶ - ۱۹۲۸)؛ جلد اول آنتونیو گرامشی برگردان اثمار موسوی نیا، نشر نی، چاپ نخست، ۱۴۰۱.
نظام آموزهی اخلاق؛ بر اساس اصول آموزه ی دانش یوهان گوتلیب ،فیشته برگردان سید مسعود حسینی، نشر مرکز، ۱۳۹۶.
Maria Stuart, Friedrich Schiller, trans. by Flora Kimmich, Open Book Publishers, 2020. Marx and Engels Collected Works, Karl Marx and Friedrich Engels, trans. by Jack Cohen and others, Lawrence and Wishart Electric Book, Vol. 3., 2010.